بگو به من
کجای زندگی ت میلنگه...
با من حرف بزن...
بگو چرا دلت گرفته ...
من ساخته شد م برای اینکه ...
پس نترس..
بامن حرف بزن.......................................................
..
.
.
یسنا : خاله زخا ؟؟ (به زهرا میگه زخا )
من : جون خاله
یسنا : اینا نی نی رو نمیدن به من بذارم تو جعبه ش....(جعبه منظور ش این کریر های بچه س !)
مامان یسنا : ینی تو واقعن انتظار داری بدن بهت نی نی رو ؟؟؟؟
من زیر لبی یجوری که خودمون بشنویم داریم میخندیم : اینقد که تو پوست کلفتی یسنای من..
یسنا درجا جواب میده که بدونم گوشش تیز تر از این حرفاس : خاله جشته (زشته ) این حرف...
من : خاله من واقعن شرمندتم :))))))))))))))))
(یسنا ،دختر پسر داییم ، 3 ساله !)
..
.
.
صدای خنده از اون ور میاد ، خاواده ی دایی اینا اومدن شب نشینی ،
دوسشون دارم و دلم میخواد باهاشون باشم اما
من تو تاریکی نسشم دارم آپ میکنم
انگار میکنن
که چون از صبح تا غروب دانشگاه بودم
خوابم ،، و من تو این حالت به معنی خواب اونها
دلتنگی رو مزه مزه میکنم همراه ماه......
..
.
.