آخرین مطالب

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است



زن ، شدیدن تو خودش فرو رفته و خود خوری میکنه تا حرفی نزنه که باعث رنجش بشه.

مرد ، شدیدن غمگینه و خودخوری میکنه که نمیتونه حال زن رو خوب کنه.

..

.

مرد : همه چی خوبه خانوم ؟

زن : اوهوم ( تو دلش : تو که جواب سوالتو میدونی .. )

مرد : نمی خوای راجع به چیزی حرف بزنیم ؟ پس چرا گرفته ای ؟

زن : نه نمیخوام .... (تو دلش : میخوام ولی بغض لعنتی نمیذاره ، اگه میتونستم گریه کنم و

این بغضو وا کنم  ، میخواستم .... )

مرد ، دست زن رو تو دستش میگیره ، خوب میدونه که با این کار بهش اعتماد و آرامش میده ،

دسشو میبوسه ، خوب میدونه که با این کار بهش احساس خوش بختی و اهمیت میده ،

اما زن سرشو بالا نمیاره که به محبت مرد لبخند بزنه ...مرد تو خودش میشکنه و سکوت میکنه...

زن صدای شکستنو میشنوه و بغضش سنگین تر میشه .. از خودش بدش میاد..اما دست خودش نیست ...

فشاری که داره تحمل میکنه زیاده ...میدونه اگه تو چشمای نافذ مردش نگاه کنه ...همه چی برملا میشه...

و مثل همیشه این نگاه تا ته قلبشو از عشق میوزونه....اما نمیخواد یدفه ای این اتفاق بیوفته..

میدونه که همه چیو به مردش میگه

اما نمیتونه یکباره این کارو بکنه.....خودش توانایی نداره....

زن آروم زیر لب : خسته ام....

مرد همه ی دردی که از شنیدن این حرف میکشه رو تو قلبش نگه میداره

و دستای زن رو محکم تر میگیره : می فهمم عزیزم...حق داری ... باهام حرف بزن

مثل همیشه.... یادت نرفته که ما دو تا دوستیم ..هوم ؟..

بازم غمش رو پنهان تر میکنه لبخند میزنه

با دستش صورت زنشو میاره بالا : نگاه کن به من ...

زن که نمیتونه هنوزم به اون چشم ها نگاه کنه چشمشو به سمت پایین نگه میداره : نمیتونم...

مرد : نگاه کن به من آرامش من...

زن بغض که راه نفسشو میگیره چشماشو میاره بالا....

همون چشم های همیشه مهربون و پر آرامش رو میبینه.....اشک لعنتی جلوی دیدش رو میگیره: جانم...

مرد آروم آرم دست میکشه به صورتش : حرف بزن باهام..

زن که دیگه نمیتونه جلوی ریختن اشکاشو بگیره با همه ی وجودش .. : تو بهترینی...

اما ازت ناراحتم...خیلی هم ناراحتم.....(چند دقیقه هق هق ....)

مرد اشکای همسرشو پاک میکنه و

غم بزرگتری که به قلبش فشار میاره رو با همه ی وجود تحمل میکنه.. : مگه چی کار کردم ..؟.....

خالی کن خودتو عزیز دل ...و زیر لب با خودش : دلیل این همه غم تو خود منم و نمیدونم......؟...

زن که راه نفسش یه ذره باز شده :

تو همه کار برا من برا آرامشم برا خوش بختیم برا خندیدنم برا شادی م برای ....همه کار کردی..

همه کار میکنی...من با تو خوش بخت ترینم ... تموم ادما انکارت کنن من با همه وجودم حاضرم فریادت بزنم..

با ارزش ترین هدیه ای هستی که خدا منت سرم گذاشته و به من بخشیدتت....

مرد سرشو میندازه پایین : خجالتم نده...اگر واقعن این طوره پس چطور همچه ادمی فرشته ی خودشو رنجونده ..؟..

زن که خجالت میکشه و نمیخواد غرور مردش جریحه دار بشه باز ساکت میشه و سرشو میندازه پایین.....

مرد..: معصومه جان ؟...چرا ساکت شدی ..؟

زن : ......

مرد : بگو بهم تا بدونم بانو..........بگو ...

زن سرشو پایین نگه میداره تا مبادا ببینه همسرش شرمنده باشه....دلش نمیخواد بگه  که اون خجالت بکشه..

...اما طاقت ش دیگه به آخر رسیده ...:

من بهت ایمان دارم...به خودت ..به عشقت بهم ....

اما دارم عذاب میبینم.......

تو همه ی گذشته ی منو میدونی و من همه ی گذشته ی تو رو ....

نمیخوام تصور کنم چقدر به خاطر گذشته ی من غصه خوردی ..چون مطمئنن خودمو نمیبخشم...

ولی ....ولی من گذشتمو تو گذشته گذاشتمو کنارت قرار گرفتم و باهات عهد بستم ...ریز ترین کار ها

و بزرگترین کار هارو کردم تا گذشته تو گذشته بمونه...از پاک کردن شماره تا حذف کردن هرچی مربوط

به گذشته بود ...هررررچی........

میدونم...خوب خوب خوووب میدونم که تو ام خواستی این کارو بکنی...و همه ی سعیتو کردی...

ولی ..من دارم عذاب میبینم و تو میدونی چرا....

من تو 4 سال زندگی قبلیم  ، حس همیشگی اینکه کسی که باهاش زندگی میکنم و دارم بهش ارامش میدم

ولی اون هنوزم فرد قبلی زندگی شو باوجود ابراز علاقه به من  ، دوست داشت  و...و...و......

همسر ؟ ...تو که دوست منی بگو......چرا من هر بار این موضوعو باید تو زندگیم تجربه کنم...؟...

چرا همش حس میکنم سایه ی اون زندگی مونو دنبال میکنه ؟..که میکنه ...

دل تو براش تنگ شده بود 2 بار .... اون باهات ارتباط برقرار میکنه درحالیکه زن کسی دیگه ست و میگه بهش متعهده

و تو بهش گفتی که کسی دیگه رو دوست داری و باهاش زندگی میکنی ...پس چرا دست بردار نیست ؟

چرا قبول نمیکنی که.......که....که اون ارتباط رو برای منفعت هایی که برا خودش ممکنه داشته باشه حفظ میکنه ؟

برای اینکه عذاب وجدانش کم بشه ، با وجود زن کسی دیگه بودن با تو ارتباط  برقرار میکنه ، و تو نمیفهمی که چقد

کوچیکت میکنه ...... حتی اگه قصدش این نباشه..اما این کارو میکنه ...

اون حق داشت زندگی کنه...با کسی که دوسش داره و خانوادشم دوسش دارن...این کاملن منطقیه...

اما حق نداشت اینجوری با تو رفتار کنه....حق نداشت ...

چرا نمیخوای قبول کنی که بهونه ای که برا جواب دادن بهش داری ، واقعن فقط یه بهونه س ؟!...

اگر من اینجوری بودم....تو میپذیرفتی از من ؟؟؟.........

تو قبول میکردی که من .....؟؟................................

زن نفس عمیق میکشه...: ..ببخشید...ازت معذرت میخوام.....ببخشید که موقع گفتن این حرفا دستام یخ میکنه..

ببخشید که معدت درد میگیره...ببخشید که اینارو میگم...میدونم تو میدونی....اما دلم از این میسوزه و

خون میشه که میدونی و نمیخوای باور کنی ..میدونی و نمیخوای عمل کنی....میخوای.ولی خودتو ضعیف میدونی...

من حق ندارم برای این همه درد تو برنجم ؟..حق ندارم برای آزردگی های تو غصه بخورم ؟...این حق منه....

اون حتی میدونه که تو به کی علاقه داری ... اما تو جرئت نداری بگی اره...

دلیلش میدونم این نیست که جرئت نداری ... بخاطر من این کارو میکنی...ولی اگه یه بار محکم وایسی

فکر نمیکنی همه چی حل میشه ؟ .... دل منم میسوزه.....دل من بیشتر از هرکسی برای این اتفاق

سوووووخت و خاکستر شد ......... اما الان ...دقیقن همین الان وقتی نسبت هارو نگاه کنیم میفهمیم

که همون کاری که منو تو میگیم به نفع خودشه حتی اگه هیییچوقت نفهمه....و تو اگر قرار باشه

جواب وجدان خودت رو بدی فکر نمیکنی این طوری پیش وجدانتو خدای خودت رو سفید تری ؟؟ حتی اگر اون

شما رو کسی بدونه که ............. !! هرچند حق همچه فکریو نداره...

اون مگه نمیگه من وقتی واقعیت رو نگاه کردم دیدم تصمیم منطقی اینه ،

پس چرا تو منطقی عمل نکنی ؟ چرا پای منطقش نایسته ؟؟

چرا باید همیشه کسی که از طرف اون خورد میشه تو باشی ؟؟؟ و بقیه چیزاش برا بقیه ؟؟؟....

ایناس که منو عذاب میده همسر....

زن که میدونه خییلییی زیاده روی کرده تو حرف زدن و حسابی به مردش فشار اورده ساکت میشه...

مرد کاملن ساکت میمونه................میدونه زنش واقعیتی رو میگ که خودشم میدونه......ولی دلش نمیخواد باور کنه...

دلش نمیخواد این همه رنجی که میکشه رو باور کنه ..... تو روز میذارتش کنار و بهش فکر نمیکنه ....

موقعی که خیلی با خودش خلوت میکنه همه ی اینا آزارش میده اما باز خودشو قانع میکنه و طبق معمول دلش به رحم میاد ....

رحمی که به ظاهر رحمه ...ولی به مرور باعث پیر شدن خودش نابود شدن همسرش

و البته کم شدن عذاب وجدان برای کسی که گذاشتشو رفت و سوءاستفاده از خودش میشه .... حتی اگر

قصد اون سوءاستفاده نباشه به ظاهر ....

سرش درد میکنه...دلش نمیخواست زنش همه ی اینارو بدونه که عذاب بکشه..

کاش زنش دوسش نداشت ...کاش میتونست برای همیشه از زندگیش بره که عذابش نده...

اما میدونه رفتن برابر با حکم مرگ همسرش و نابودی خودش...قول میده تو دلش به خودش که همه چیو درست کنه..

زن : من بهت اعتماد دارم و میدونم که پای قولی که به خودت میدی میمونی...

مرد لبخند سنگینی میزنه : مثل همیشه ذهنمو میخونی که بگی از همه نزدیکتری بهم ؟؟

دسشو میببره لای موهای زنش : آره ؟؟؟؟

زن میخواد حال و هوای مردشو عوض کنه زبون در میاره .. : اوهوم  ..

مرد موی زنو میکشه...جیغ خفه ی زن بلند میشه ...: همسسر....

مرد : حقته...میخواستی اینقد خوب نباشی .....

زن التماس میکنه ...: از این به بعد با چماق میام پیشت دیگه خوب نمیمونم  ...کندی همشو....

مرد رها میکنه مو هارو... دوباره دست زنشو میبوسه ......و با یه دنیا غم میخنده...تا لبخند زنشو ببینه.....

زن عمیق میخنده ...تا مبادا دوباره صدای شکستن مردشو تو خودش بشنوه.................................

...........

....

..

..

.

.

.








میدونم کسی حوصله نمیکنه بخونه ، اما باید مینوشتم ، قول داده بودم به  گوینده و شنونده ی اصلی این حرف دل  که

همشو بنویسم.....


ولی بخونین..... :!

...

.

.

.

من به جز آبی نگاهت ..آسمانی نمیشناسم...

تا تو سرگرم روزگاری ...از نفس بی تو می هراسم..........






۴ نظر ۰۵ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۳۵
منتظر