امشب اخرین شبیه که تو این خونه ساری میخوابم.. کل اتاقمو خالی کردم .. برگشتم به روز اول که اینجا اومده بودیم...یه اتاق خالی موکت شده همین و همین... ۸سال با تمام سختی ها خوشی ها درد ها غم ها شادیها ...گذشت ... حالا اما منم که باید از همه چیز بگذرم و برم یجای دیگه....و به روزی فکر میکنم که باید از تمام زندگی فانی بزنم و برم یه دنیای ذیگه... شاید مهم ترین حکمت جبر به کوچیدن در زندگی ، یاداوری یک سفر ابدیه....هرچند تو یک بحران درونی عجیب دستو پا میزنم ... اما نمیترسم.... یادت ارام بخش قلب هاست ...حتی قلب هایی مث قلب های گناهکار و روسیاه من.... با ژوره کلی خاطره زنده کردیم...یادتمااام روزهای گذشته بخیر.... و ایشاالله ۸سال دیگه ،از نگاه به گذشته ی جدیدی که از حالا رقم میزنیم شادتریم...دلم برای همه چیز تنگه .... باتو باااز رسیییده م به شبی ...ابدی...آآآه...تو کوچه کوچهه مرا ...بلدی.... خدایا پناه میارم به تو.....