آخرین مطالب

با چشمی پر از اشک ودلی پرخون مینویسم :


ارزو یعنی

داشتن یک جفت پای خسته

80 کیلومتری کربلا....



ادرکنی یاحسین.....

۰ نظر ۲۴ آبان ۹۵ ، ۰۰:۳۶
منتظر


زایر کرببلا گفت خداحافظ ... و رفت...


                دل من ....پشت سرش .............. کاسه ابی شد و ریخت.....




احوال این روزای من.........

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۵ ، ۰۰:۱۷
منتظر


نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت...

که زخم های دل خون من...علاج نداشت..

تو سبز ماندی و من برگ برگ خشکیدم..

که انچه داشت شقایق به سینه...کاج نداشت...

...

..

.

.

شقایق های دشت های فتح المبین را ارزومندم....

دیگه بریدم

۰ نظر ۱۲ آبان ۹۵ ، ۱۱:۵۷
منتظر

یکی از غم انگیز ترین حالات زندگی اینه که همه کسانی که اطرافتن تقریبا هیچی ازروحت ندونن و هیچ نفهمن ازت

و گاه با قصد دلداری و گاه با قصد و زخم زدن اتیش به قلبت بزنن..

و اینجاست که میفهمی چقدر خدابهت نزدیکه..و کمی از درد و غم علی علیه السلام رو انگار میچشی..

و درک میکنی این شعر رو که میگه : به علی.. گاهی ادم از غربت..درد خود را به چاه میگوید..

من این روزها بیشتر از قبل میفهمم که صبوری چه کار سختیه و من قبلتر ازین که خودم روصبور میدونستم

چه ادم کم صبری بودم نسبت به الان خودم..

چه پوستی از ادم میکنه  این حالتی که اون چیزی که میخوای باشی از چیزی که به ظاهر هستی..

راست میگن بعضیا به دروغ شیرین عادت دارن تا به واقعیت هرچند تلخ و اینگونه ست که حاضرن روی غیرواقعی تورو بپذیرن و

اونچه واقعا هستی رو انکار کنن...

من اما....

خدایی دارم..زیبا و نزدیک..

و دلخوش به ایاتی از قبیل ... استعینوا بالصبر و الصلاه...و انها لکبیره الا علی الخاشعین هستم....

و از خدا میخوام مارو جزء خاشعین درگاهش قرار بده..

دلخوش به ایاتی اغازین سوره شعراء...

من این غم رو از یک شادی دروغین بسیاااار...بیشتر دوست میدارم...

و از خدا میخوام مارو جزء درک کنندگان غم علی و زهرا  علیهما السلام قرار بده و نه جزء اونهایی که

زجر دهنده ی علی و زهرا علیهما السلام هستند..



۰ نظر ۱۰ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۸
منتظر

بروید سراغ کارهای نشدنی، تا بشود !

تصمیم بگیرید بر برداشتن بارهای سنگین، تا بردارید .

" و لا یخشون احدا الا الله...و جز از خدا ازکسی نمیترسند..."

خب، زحمت هایش چه ؟ رنج هایش چه؟ محرومیت هایش چه؟

جوابش این است که: " و کفی باالله حسیبا...خداوند حساب  شمارا کفایت میکند ..."

خدارا فراموش نکن ، خدا حسابت را دارد .

در میزان الهی ؛ رنج تو ، محرومیت تو، کفّ نفس تو ،

حرصی که خوردی ، زحمتی که کشیدی ،کاری که کردی ، خون دلی که خوردی ، دندانی که روی جگر گذاشتی ..این ها هیچوقت فراموش نمیشود..


" و کفی باالله حسیبا..."........


بیانات امام خامنه ای در مجمع روحانیون اهل سنت و شیعه در کرمانشاه

20/7/90




دل نوشت : و این چنین خدا بر دل تو مرهم میگذارد منتظر......

۰ نظر ۰۴ آبان ۹۵ ، ۲۱:۲۲
منتظر


در مورد زندگی و ازدواج و مرگ قو شنیده ای ؟


چنانم............

۰ نظر ۲۹ مهر ۹۵ ، ۱۹:۰۹
منتظر




گر چه با تقدیر ناچار از مدارا کردنم

"عشق اگر حق است، این حق تا ابد برگردنم....."


تا بپندارم که سهمی دارم از پروانگی

پیله‌ای پیچیده از غم‌های عالم برتنم........


بر سر این سرو، آخر برف هم منت گذاشت

دست زیر شانه‌ام مگذار! باید بشکنم


من که عمری دل برای دوستان سوزانده‌ام....

حال باید دل بسوزاند برایم دشمنم


گر چه از آغوش تو سهمی ندارم جز خیال

"بوی گیسوی تو را می‌جویم از پیراهنم..........."


عاشقی با گریه سر بر شانه یاری گذاشت

از تو می‌پرسم بگو ای عشق! آیا این منم؟


"فاضل نظری"

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۵ ، ۲۲:۲۸
منتظر

این روزها بیشتر از هرزمانی

تپیدن قلبم به نامت را حس میکنم

این روزها بیش از تمامی روزهای گذشته

خواب های مربوط به شمارا میبینم و در ثانیه هایم

مانند نفس کشیدن ، جریان دارید...

عزیز زهرای مرضیه

دلم میخواهد بی مهابا پیاده به سمتت روانه شوم

مجنون وار پی ت بگردم و

آنگاه که در مقابل شش گوشه ت قرار گرفتم

بی تعلل از عشقت جان دهم...........

حسیـــــن جان

این منم

همان منتظر روسیاه جامانده

چرا دستانم را نمیگیری ؟

از روی سیاهم خجل میشوی که محبت چنین

الوده به گناه است ؟

از روح مرده ام خجل میشوی که عاشقت

این گونه است ؟

ایا شرم داری که چون منی را دستگیری کنی و

بگویی نظر کرده ی خواهرم زینب است در سه ماهگی ؟...

نمیدانی اشک های بچگی م را کنار شش گوشه ت باور کنی

یا این چشم های گریان از فرط الودگی را ، نه ؟

میدانم ..میدانم...حق داری ....

اما میدانی مولاجان ؟

گرچه دوست ندارم که ابروی شما را با نسبت دادن خودم به شما

در خطر بیندازم ولی...

ولی من نمیتوانم دست از دامانت بکشم

من نمیتوانم جز درخانه ات جای دیگری در بزنم

من نمیتوانم در نمازِ هرچند با ارزشی مثل چمازم ، نام تورا نبرم

من نمیتوانم رقیه ت را به استغاثه نخوانم تا شفیعم نزد شما نباشد

من نمیتوانم زینبت را فریاد کنان به یاری نخوانم

من نمیتوانم تو را به جان عباست قسم ندهم

من نمیتوانم علی اکبر و علی اصغرت را واسطه نکنم

من نمیتوانم چادر خاکی مادرت را............................................................

من نمیتوانم اقاجانم

نمیتوانم

و نمیخواهم هم که بتوانم.......................................................



من از کودکی...عاشقت بوده ام....

قبولم نما...گرچه الوده ام.....................

....

..

.

.


۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۲:۱۰
منتظر

حرارت از قلبم وقتی به سمت دستان سردم هجوم میبرند برای نگاشتن ان زمان است که در میابم

هنوز زنده ام...

هیچ چیز به اندازه خواندن و نوشتن مرا به پرواز وا نمیدارد و افسوس بر تمام زمان هایی که مهر سکوت به اجبار بر لب و دهان و دستانم زدم..

من واژه هارا فراموش کرده بودم  قبل از تو

و خود را تحریم نوشتن ساخته بودم...

چگونه در دنیای من سکنی گزیدی در صورتی که من خود را نیز فراموش کرده بودم

چگونه مرا به خودم و دنیایم برگرداندی گویی که سالهاست این من و این دینا را شناسایی..

اه چه بگویم از روز هایی که برایم زندگی ساختی و خواستی و کمک کردی تا همان منتظر همیشگی باشم

و مرا به ساختن و جنگیدن و کم نیاوردن و مبارزه کردن وا داشتی گویی که از حجم انها در درونم مطلع بوده و میدانستی چگونه انها را سرکوب میکنم

و این منه سرکوب گر را ارام ساختی و با محبتی بی مانند

به گونه ای از مهر خداوندی ت در من دمیدی که من دوباره شروع به نگاشتن کردم و خواندن..

و زمانی که پس از سکوت جان فرسایم شروع به خواندن کردم

چه صبورانه اشعارم را به گوش جان خریدی و در همه این احوال که مرا به سخن واداشتی و نوشتن را در من زنده کردی خودت

سکوت کردی تا گوش شنوای نجواهایم باشی...

چنان همراهم قدم برداشتی که گویی خودم در کنار خودم راه میروم....

همانکه ارزو دداشتم..........................

تو جفت روحم شدی و روح به زنجیر کشیده ی مرا رها ساختی .................


اکنون

انها که نمیدانند

جه غیر منصفانه محکومت میکنند....

و همیشه امان از انها که نمیدانند.......................................................



" والله یعلم...و انتم لاتعلمون......................."







۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۰:۵۷
منتظر

 میشه پرنده باشی...اما رها نباشی...

میشه دلت بگیره...اسیررغصه ها شی...

حالا که اسمونم...دنیای تازه ای نیست

اونوقت یجا بشینی..محو گذشته ها شی...

..

دلت بخواد دوباره..از ته دل بخونی..

از ترس رییییزش اشک....غمگین و بیصدا شی......



حال این روزگار من مانند این شعر و شاید بیشتر از ان شبیه پرنده ایست که اشتباهی وارد جایی شده ، انوقت برای اینکه خود را نجات دهد

به هر طرف که نور میبیند با شدت پرواز میکند اما امان از ان نوری که با شیشه ای پوشانده شده و پرنده ی بی گناه محکم به شیشه میخورد...

و باز دوباره سمت نور دیگری میرود..انقدر که تا راه خروج واقعی و پرواز ازادانه را پیدا کند...پروازی ازاد مردانه...

من هم به همین شکل در خانه ای کاملا شیشه ای محبوسم...

با پر و بال زخمی سمت نشانه های نور میروم و

یقین دارم خدایم راه پروازم را نشانم خواهم داد و ان روز دیر نیست..........



برای خواب معصومانه ی عشق

کمک کن بستری از گل بسازیم....................


۰ نظر ۱۰ مهر ۹۵ ، ۱۳:۴۵
منتظر