یک عمر به عشق تو نفس کشیده ام مولا جان
این روزها بیشتر از هرزمانی
تپیدن قلبم به نامت را حس میکنم
این روزها بیش از تمامی روزهای گذشته
خواب های مربوط به شمارا میبینم و در ثانیه هایم
مانند نفس کشیدن ، جریان دارید...
عزیز زهرای مرضیه
دلم میخواهد بی مهابا پیاده به سمتت روانه شوم
مجنون وار پی ت بگردم و
آنگاه که در مقابل شش گوشه ت قرار گرفتم
بی تعلل از عشقت جان دهم...........
حسیـــــن جان
این منم
همان منتظر روسیاه جامانده
چرا دستانم را نمیگیری ؟
از روی سیاهم خجل میشوی که محبت چنین
الوده به گناه است ؟
از روح مرده ام خجل میشوی که عاشقت
این گونه است ؟
ایا شرم داری که چون منی را دستگیری کنی و
بگویی نظر کرده ی خواهرم زینب است در سه ماهگی ؟...
نمیدانی اشک های بچگی م را کنار شش گوشه ت باور کنی
یا این چشم های گریان از فرط الودگی را ، نه ؟
میدانم ..میدانم...حق داری ....
اما میدانی مولاجان ؟
گرچه دوست ندارم که ابروی شما را با نسبت دادن خودم به شما
در خطر بیندازم ولی...
ولی من نمیتوانم دست از دامانت بکشم
من نمیتوانم جز درخانه ات جای دیگری در بزنم
من نمیتوانم در نمازِ هرچند با ارزشی مثل چمازم ، نام تورا نبرم
من نمیتوانم رقیه ت را به استغاثه نخوانم تا شفیعم نزد شما نباشد
من نمیتوانم زینبت را فریاد کنان به یاری نخوانم
من نمیتوانم تو را به جان عباست قسم ندهم
من نمیتوانم علی اکبر و علی اصغرت را واسطه نکنم
من نمیتوانم چادر خاکی مادرت را............................................................
من نمیتوانم اقاجانم
نمیتوانم
و نمیخواهم هم که بتوانم.......................................................
من از کودکی...عاشقت بوده ام....
قبولم نما...گرچه الوده ام.....................
....
..
.
.