عشق به او تنها دلیل بودن است....

میخواهمت....
چهارشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۲، ۰۵:۴۲ ب.ظ

بارون...



*شدیدن بارون داره میباره دلم برای این هوای ابری تنگ شده بود


*دستم به نوشتن نمیاد اصلن چندروزه هیچی نمینویسم

حتی تو اون دفتر که عاشقشم..


*چقد خوبه و آرامش بخشه تو اوج ناراحتی و دلگیری و دلتنگی قرآن باز میکنی

آیه ی 60 سوره غافر میاد....ادعونی استجب لکم.....

ینی دیگه چجوری خدا باید بهت بفهمونه .....


*دلم برای بوسیدن محمد علی لک زده...


*  پایی که جاماند رو میخونم

هرچند به اندازه دا  باهاش مانوس نیستم

اما خیلی دوسش دارم...شاید چون گوینده ی دا زن بوده بیشتر و راحت تر

میفهمیدم کتابو...


زیبایی های زیادی داره تو خاطرات اسیری...زیبایی هایی که فقط از قلب و روح نشات میگیره

و به قلب و روح میشینه...

یکی از همین قسمت های تحسین بر انگیز:

از  میان 5 مجروحی که از زندان شماره یک الرشید اورده اند وضعیت یکی شان وخیم است.

باترکش خمپاره روده هایش پاره شده ، سینه و سرش هم اسیب دیده .لهجه ی مازندرانی دارد...

ادم ساکت و متین و کم حرفی ست اما وقتی حرف میزند عراقی هارا تا استخوان میسوزاند .پاسدار است و

حاضر نیست تحت هیچ شرایطی پاسدار بودنش را بخاطر مصلحت کتمان کند...

ستوان اسرا را از ورود یکی از افسران ارشد که گویا از وزارت دفاع عراق می امد با خبر کرد...

ستوان خطاب به من و مجروحانی که پشت به دیوار نشسته بودیم گفت :

هرکه اظهار پشیمونی و ندامت کنه میره بیمارستان !

دروغ میگفت حتی اگر اظهار ندامت میکردیم هم نمیبردند بیمارستان.

قصد ستوان تحقیر اسرا دربرابر افسر ارشدشان بود....

نیم ساعت بعد، نظامی که دژبان ها و نگهبان ها منتظرش بودند ،وارد حیاط زندان شد....

از در ورودی زندان که وارد شد، اسرا را از نظر گذراند.گنار مجروحان که رسید ، مکث کرد و به ما خیره شد.

از مجروحان سوالات مختلفی پرسید .  ریش مجروح مازندرانی توجهش را جلب کرد .

رو به رویش ایستاد و گفت : "انت حارس الخمینی؟ "

مجروح مازندرانی جواب داد : " بله من پاسدار خمینی ام ! "

سرهنگ از او پرسید: "روحانی هستی" ؟ مچروح ایرانی گفت : "نه پاسدارم !"

افسر معاون زندان به سرهنگ گفت :"این مجروح میگوید هنوز هم خمینی را دوست دارم ، اسارت کمتر از شهادت نیست  ،

رسالت این  اسرا مثل رسالت حضرت زینب است و ... "

فرمانده ی عراقی که سعی داشت امام را مسبب همه ی گرفتاری ها و شکنجه های اسرا معرفی کند ، با طعنه

به مجروح مازندرانی گفت :" قراره شما تو عراق چه پیغامی را به ما برسانید ، حالا خمینی کجاست که بیاد کمکت کنه ،

با این وضعی که داری میخوای چی کار کنی ، این زخم های شکمت چه کار میکنی ،

اینجا خمینی میتونه کمکت کنه یا رئیس القائد صدام ؛حالا خمینی بیاد کمکت کنه؟"

مجروح ایرانی که رمق در بدن نداشت  ، لب های تشنه اش را به هم فشرد ، نم دهانش را قورت داد و در جواب سرهنگ

گفت :" من توی جبهه تو عقیدتی سپاه کار میکردم ، برای بچه ها درس نهج البلاغه میدادم . فقط میتونم

جواب شما رو با یه شعری از نهج البلاغه مولا و مقتدایم ، آقا امیر المومنین ، بدم. امام علی علیه السلام

میفرماید :  ( منتظر :  ترجمه ی شعر رو مینویسم فقط ) :

نامه 36 نهج البلاغه ، یعنی ، اگر از من بپرسی چگونه ای بر سختی روزگار ، میگویم بسیار شکیبا و توانا هستم ،

دشوار است بر من که غم و اندوهی در من دیده شود تا دشمنی شاد و یا دوستی اندوهگین شود ."

جوابش خستگی و درد را برای لحظاتی از تنم زدود....

نیازی به ترجمه ی این شعر نبود . سرهنگ  که خودش عرب بود ، مات و مبهوت از جواب مجروح مازندرانی فقط نگاهش میکرد.

از قیافه و حالاتش پیدا بود انتظار جواب به این زیبایی را نداشت.......سرهنگ با هیچ یک از اسرا بحث نکرد و از بازداشتگاه خارج شد.

مجروح مازندرانی در آن گرمای سوزان قرآن تلاوت میکرد . فردای آن روز نزدیک غروب

جوهره ی صدایش به ته رسید و شهید شد. او تزکیه شده و تکامل یافته ی مکتب امام علی علیه السلام و

پاسدار وفادار امام بود . در و دیوار زندان الرشید هیچ گاه دشمن شناسی و بصیرت اورا فراموش نخواهد کرد.

قرآن و نهج البلاغه در شریان ها و مویرگ هایش جریان داشت............/.

.......

...

.

.

.

.

.



بعد اونوقت یکی مثل من (! ..) هم میگه اللهم الرزقنا شهاده فی سبیلک................................

....

..

.

.







نوشته شده توسط منتظر
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
آخرین مطالب

بارون...

چهارشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۲، ۰۵:۴۲ ب.ظ



*شدیدن بارون داره میباره دلم برای این هوای ابری تنگ شده بود


*دستم به نوشتن نمیاد اصلن چندروزه هیچی نمینویسم

حتی تو اون دفتر که عاشقشم..


*چقد خوبه و آرامش بخشه تو اوج ناراحتی و دلگیری و دلتنگی قرآن باز میکنی

آیه ی 60 سوره غافر میاد....ادعونی استجب لکم.....

ینی دیگه چجوری خدا باید بهت بفهمونه .....


*دلم برای بوسیدن محمد علی لک زده...


*  پایی که جاماند رو میخونم

هرچند به اندازه دا  باهاش مانوس نیستم

اما خیلی دوسش دارم...شاید چون گوینده ی دا زن بوده بیشتر و راحت تر

میفهمیدم کتابو...


زیبایی های زیادی داره تو خاطرات اسیری...زیبایی هایی که فقط از قلب و روح نشات میگیره

و به قلب و روح میشینه...

یکی از همین قسمت های تحسین بر انگیز:

از  میان 5 مجروحی که از زندان شماره یک الرشید اورده اند وضعیت یکی شان وخیم است.

باترکش خمپاره روده هایش پاره شده ، سینه و سرش هم اسیب دیده .لهجه ی مازندرانی دارد...

ادم ساکت و متین و کم حرفی ست اما وقتی حرف میزند عراقی هارا تا استخوان میسوزاند .پاسدار است و

حاضر نیست تحت هیچ شرایطی پاسدار بودنش را بخاطر مصلحت کتمان کند...

ستوان اسرا را از ورود یکی از افسران ارشد که گویا از وزارت دفاع عراق می امد با خبر کرد...

ستوان خطاب به من و مجروحانی که پشت به دیوار نشسته بودیم گفت :

هرکه اظهار پشیمونی و ندامت کنه میره بیمارستان !

دروغ میگفت حتی اگر اظهار ندامت میکردیم هم نمیبردند بیمارستان.

قصد ستوان تحقیر اسرا دربرابر افسر ارشدشان بود....

نیم ساعت بعد، نظامی که دژبان ها و نگهبان ها منتظرش بودند ،وارد حیاط زندان شد....

از در ورودی زندان که وارد شد، اسرا را از نظر گذراند.گنار مجروحان که رسید ، مکث کرد و به ما خیره شد.

از مجروحان سوالات مختلفی پرسید .  ریش مجروح مازندرانی توجهش را جلب کرد .

رو به رویش ایستاد و گفت : "انت حارس الخمینی؟ "

مجروح مازندرانی جواب داد : " بله من پاسدار خمینی ام ! "

سرهنگ از او پرسید: "روحانی هستی" ؟ مچروح ایرانی گفت : "نه پاسدارم !"

افسر معاون زندان به سرهنگ گفت :"این مجروح میگوید هنوز هم خمینی را دوست دارم ، اسارت کمتر از شهادت نیست  ،

رسالت این  اسرا مثل رسالت حضرت زینب است و ... "

فرمانده ی عراقی که سعی داشت امام را مسبب همه ی گرفتاری ها و شکنجه های اسرا معرفی کند ، با طعنه

به مجروح مازندرانی گفت :" قراره شما تو عراق چه پیغامی را به ما برسانید ، حالا خمینی کجاست که بیاد کمکت کنه ،

با این وضعی که داری میخوای چی کار کنی ، این زخم های شکمت چه کار میکنی ،

اینجا خمینی میتونه کمکت کنه یا رئیس القائد صدام ؛حالا خمینی بیاد کمکت کنه؟"

مجروح ایرانی که رمق در بدن نداشت  ، لب های تشنه اش را به هم فشرد ، نم دهانش را قورت داد و در جواب سرهنگ

گفت :" من توی جبهه تو عقیدتی سپاه کار میکردم ، برای بچه ها درس نهج البلاغه میدادم . فقط میتونم

جواب شما رو با یه شعری از نهج البلاغه مولا و مقتدایم ، آقا امیر المومنین ، بدم. امام علی علیه السلام

میفرماید :  ( منتظر :  ترجمه ی شعر رو مینویسم فقط ) :

نامه 36 نهج البلاغه ، یعنی ، اگر از من بپرسی چگونه ای بر سختی روزگار ، میگویم بسیار شکیبا و توانا هستم ،

دشوار است بر من که غم و اندوهی در من دیده شود تا دشمنی شاد و یا دوستی اندوهگین شود ."

جوابش خستگی و درد را برای لحظاتی از تنم زدود....

نیازی به ترجمه ی این شعر نبود . سرهنگ  که خودش عرب بود ، مات و مبهوت از جواب مجروح مازندرانی فقط نگاهش میکرد.

از قیافه و حالاتش پیدا بود انتظار جواب به این زیبایی را نداشت.......سرهنگ با هیچ یک از اسرا بحث نکرد و از بازداشتگاه خارج شد.

مجروح مازندرانی در آن گرمای سوزان قرآن تلاوت میکرد . فردای آن روز نزدیک غروب

جوهره ی صدایش به ته رسید و شهید شد. او تزکیه شده و تکامل یافته ی مکتب امام علی علیه السلام و

پاسدار وفادار امام بود . در و دیوار زندان الرشید هیچ گاه دشمن شناسی و بصیرت اورا فراموش نخواهد کرد.

قرآن و نهج البلاغه در شریان ها و مویرگ هایش جریان داشت............/.

.......

...

.

.

.

.

.



بعد اونوقت یکی مثل من (! ..) هم میگه اللهم الرزقنا شهاده فی سبیلک................................

....

..

.

.





۹۲/۱۱/۳۰
منتظر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی