که به دیدار تو دیوانه ترم ..تا از ماه.....
میگه که...
دور باش..اما نزدیک...
من از نزدیک بودن های دور میترسم.................
راستم میگه..
سخته از نزدیک ترین افراد زندگیت دور باشی...
حالتی که همیشه بین من و رضا بوده...
جالبه...
نمیدونم شاید بخاطر اختلاف سنی کم ترمون بوده که
یه رابطه ی صمیمی بوجود نیومد...
شایدم کم کاری من...
شایدم نخواستن اون....
نمیدونم....هرچی که هست...هربار خواستم یه پیوند ایجاد کنم
یه چیزی شد که انگار پیوند قبلی هم سست تر شد...
درصورتیکه.. اون سه تا باوجود ازدواج کردنشون بهشون نزدیک ترم....!...
قبل از ازداج هم باهاشون راحت تر بودم تا الان بارضا....
نمیدونم....
خوب...اینم یه جور ضعفه دیگه....
کسی که برا همه خواهری میکنه..برای یه داداش خودش انگار هیچ وقت هیچ کاری نتونسه بکنه...
(4تا برادر دارم همشون بزرگتر از منن ،رضا آخری اوناست که ازدواج نکرده)
بهر حال..اگر اینجارو میخونی...دلم میخواد بدونی..میدونم هیچ بدردت نخوردم هیچ وقت....
اما ناراحت اینم بودم که چرا نمیتونم قدمی برای بهبود بردارم......
..
.
.
تو خوب تر ز ماه ای....... من اشتباه کردم .....
اینو چند روزه فهمیدم.....ولی خب من برای دیدن خودت که چشم ندارم....
لا اقل...برای نشونه ای که به اون نام میخوندنت.....چشممو کور کنم
شبا تا صبح تو آسمون نگات کنم .....فک کنم یذره...عقده هام خالی شه.............
...
.
.