آخرین مطالب



دردم از یار است و... درمااان نیز هم........

۱ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۴۸
منتظر

خدایاشکرت که پدری بهم بخشیدی که جای اینکه باهام درمورد فلان ماشین یا بهمان خونه صحبت کنه...یا حتی ازون طرف بخواد مدام با من درمورد حجاب خشک و بی هدف  صحبت کنه....با من درمورد حیا صحبت میکنه... نگرانیش اینه که من حیا م حفظ بمونه... ممنون که بجای یک کسی که دین براش اهمیت نداره و جای کسی که غرق دراحکام ظاهری دینه..پدری بهم بخشیدی که بامن از عشق به تو صحبت میکنه...ومفهوم اطاعت از تورو باعشق و محبت تو برام توضیح میده نه با ترس از جهنم تو...رحمت و مغفرتت رو تو مناجاتش چنان گسترده نشون میده که هرخطاکار وگناهکاری رو ترغیب به برگشت به اغوش تو میکنه.....خدای مهربونم شکرت که کسی رو پدرم کردی که امید به تو رو سرلوحه هرکاری میدونه....و باوجود پاک بودنش تضرع به درگاه تورو یادم میده....خدای بزرگم....شکرت که علی...بنده ی تو...پسر عم رسول تو...همسر فاطمه ی تو...پدرمنه..........


۰ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۵۴
منتظر

حالا متوجه میشم که توان برای ایستادن و قیام نماز  و رکوعی کامل ، نعمت بزرگیه که تا قبل از این اتفاق هیچی ازش نمیفهمیدم....۱۶اردیبهشت برای اولین بار روی پاهام بعد از دقیقن دوماه راه رفتم با کمک بریس... ۱۷اردیبهشت رفتم نمایشگاه کتاااااب...:)))) بهترین روزم بود...و ۱۸اردیبهشت دیگه نماز نشسته نخوندم....وچقدر اولین رکوع لذت بخش بود...هرچندهنوز سجده مو روزمین نمیرم ولی خب تا همینجاش بسیار عالی بود...وخداروهزارمرتبه شکر که باوجود همه بی لیاقتی هام بازم بزرگی و لطفو رحمتش رو نثارم کرد.......و یبار دیگه صدق وعده ش رو به نمایش گذاشت برای کمترین بنده ش...... من گاهی که میخوام دعا کنم میخوام مثلن بگم خدایا نماز خوندم بیا این حاجتمو...فلان کارو کردم بیا این حاجتمو.......!!!.. بعد میبینم که اولن اون کاری که من کردم چقد ناقص بوده و دومن دارم منت همون کار ناقصو به خدامیذارم !!!! بعله...اینگونه ست که هرکی جز خدا بود یه چیزیو میکوبوند توسرم خجالتم نمیکشی....بعد که دیگه به این نتیجه میرسم دستم خالیه خالیهههه و هیییچی ندارم که باهاش دعا کنم...میگم بهش خدایا من اصن ....بنده ت که هستم...:((( حتی بدترینشم باشم...ولی بنده ت که هستم..تو که خدای من هستی که....توجواب ندی کی دستمو بگیره... هیچ کاری نکردم من پیامبرتو دوست که دارم ندارم ؟؟؟:((( اصن مسلمونیم ناقص..ولی علی و فاطمه زهراتو دوست که دارم ندارم؟؟؟؟ ....... چیکار کنم دستم خالیه...خالیهههه خالییییه خالیییی....یا من یعطی من لم یسىله و من لم یعرفه......:((((

۱ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۴:۵۹
منتظر

خاطره های زیادی تو این اتاق دارم ... روزی رو که اولین نوشته هارو چسبوندم به دیوار ... تک تک تابلو ها و نوشته هارو یادم نیاد کی و چرا و چطور وصل کردم ... نقاشی خودمو که وصل مردمو برداشتم...همه وسیله ها..کتابام...دست نوشته هام....چقدر شبا به سقف اتاق خیره شدم...چقدر پشت این پنجره تنهایی تاصبح گریه کردم...چه شبایی که از استرس از خواب پریدم...یادمه دوم دبیرستان تو اون دفتر سبزه وصیت نامم رو هم نوشتم برا اون موقعم!!..... چقدر به ماهو ستاره نگاه کردم...چه شبایی که با گریه خوابم بردو نصف شب که ازخواب پریدم ماه روبه روم تو اسمون بود.....چقدرسراین کولر حرص خوردم....چه روزایی رو با بریهه اینجا ذاشتیم....اون اولا...وقتی که تنها تزیین اتاقم سطل زباله ی تازه خریداری شده بود....:) کل خونه خاطره ست....مجتبی و مرتضی همین جا ازدواج کردنو محمدعلی و محمد مهدی و آیه اینجا بدنیا اومدن......قلب بابا...مکه رفتنامون...پای مامان...پای رضا...پای من    ...جراحی مجتبی...ماه رمضونا... کلن خاطره ست...و بالاخره یه روزی باید میذاشتیمو میرفتیم.....همونطور که کلن یه روزی باید بذاریمو بریم... ...ازمهر امسال شبای عجیبی رو میگذرونم....شبایی که بیشترش بهترین شب هابود.....تولدامسالم بهترین تولد بود. .. هرسال برا تولد پشت همین پنجره ستارمو میذیدم....توهمین حیاط سربه اسمون میذاشتم.................. با تمااااام دل بستگی هایم باید روزی بروم....روزی که درتمام شب های زندگی م حتی به خواب هم ندیده ام...رفتن از جایی که در هوایش نفس کشیدم....عاااااشق شدم....وتمام ازدست رفته هایم را بدست اوردم.....عاشق دلی شدم به نرمی و لطافت ابرها.....ابری که وقتی میگرید...ومیبارد...وجود تشنه ام را سیراب میکند......... ...... صدای قطارمیادبازم..............دلم برای این صداهم..... خدایا دوستت دارم.........

۱ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۴۸
منتظر

ارام و شادم... هیچ چیز به اندازه ی گریه ی تو سجده ارامش بخش نیس.... ارام و شاد و پر انرژی م... نمیدونم...گاهی عجیب کم میارم...ووقتی برمیگردم عقب رونگاه میکنم میبینم جاهایی رو که دست کمک خدا رو رد کردم...اما درکل صبر زیادی به قلبم تزریق شده... صبری که حتی شنیدن دردناکترین حرفها ، بدترین برخورد ها،دیدن سخت ترین صحنه ها رو تاب میارم.... ارامش عجیبی که تو هرلحظه ای که میگذره ثباتش بیشتر میشه.... خدایا منوببخش که بخاطر خواسته ای دعا میکنم نه بخاطرحرف زدن باتو.... و بهم بفهمون که ارامش تویی.. وهرچه درزندگی میاری وسیله ست... حقیقتن نفس کشیدن،قدم برداشتن ،دیدن ، ازدواج کردن، خود زندگی کردن وسیله ست..... یا سریع الرضا...

۵ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۱۱
منتظر

خیلی خوشحالمممم.....خیییییلییییی توحال خراب امروزم خبر خوبی بوووود خدایاشکررررررت...عااالیییی بوووود....بی اختیار اشکام میااااد......خدایاممنونم که هرچند به دعای من گناهکار نبود ،اما ممنون که ارزومو براورده کردیییییییی........دلم میخواد جیغ بکشم ازشادی......خدایا تو پناه بندگی خودت حفظشون کن...............      

۱ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۰۴
منتظر

خلاصه عرض کنم ! سلام. جایی که نت دارم ، لب تاب نیس،جایی که لب تاب هس نت نیس ، با گوشی پست گذاشتن چون خط و فونت ها قاطی میشه ، اعصابموبهم میریزه....!!! خلاصه تر اینکه بعداز۸سال اقامت در جایی ، به جایی دیگر منتقل شدیم!! نمیدونم متاسفانه یا خوشبختانه ، اما به تهران کوچیدیم !! خلاصه تر تر اینکه عاقبت همین درگیری بین خوش یمنی و بدیمنی این همی کوچیدن ، منجر به شکستگی مچ پا ، در روز اول اقامت در پایتخت شد !! وما کلن از کل پایتخت خونه ی خودمون رو دیدیم و دیگر هیچ.....!! :( البته سپاس گزارم از همسایه های گرامی که طی مدت یکجا نشینی من ، موزیک رایگان به فراخور حالم رو طی بیستو پنج ساااعته شبانه روز ، فراهم میکردن...مواقعی هم مثل چهارشنبه سوری و باقی مناسبت های تقویمی یا دلخواهی ! کلن به طور مستمر دانس های متناسب باموازین شرعی رو برامون اجرا میکردن!!.... البته همسایه های موجود در اپارتمان خودمپن خداوکیلی اینجوری نبودن :( بهرحال الان نزدیک به دوماهه که یکجا نشسته مو کلن ازدرس و دانشگاه افتادم :/ فقط امیدم به کوراستعدادیه که بازم دم خدا گرم که در ازل بهم داد ، وگرنه همین ذره امید هم نداشتم، حالا خداخدا میکنم که جناب دکترموحدازمسافرت خارجه برگشته باشن و فردا بهم اجازه شرفیابی بدنو بگن که جم کن بینیم بابا این اداها چیه.....:/ منظور اینکه چون استاد مچ پای کشور میباشن !!! بگن چیزی که باقی دکتر ها راجع به پام میگن چرنده و پاشم برم سر زندگیم،یعنی همون درسم...چون قبل ازعید یبار اینو گفت منتهی نتیجه نهایی رو به بعدازباز کردن گچ پا موکول کرد...خلااااااصه تر تر....عید همگی مبارک....سال نوی عالی رو براتون ارزو میکنم...بااینکه یکی ازعزیزان ازسرلطف درسته انداختن بهم که سالی که نکوست ازبهارش برات تابلوىه اصن !!! با این حال امید کامل دارم که واقعن ازین به بعد اتفاقات خوش بسیاری در راهه..برای خودم و همه عزیزانم و همه شما دوستانم....امروز روز ولادت خانم فاطمه زهرا بود....وخداوند این عشق رو بحق خودشون درقلب هامون پاااااایدار کنه تا ابد...امین...  روز همه ی خانوما مبارک....این چن وقت یه جا نشینی باعث شد دوییییییدن خیییلیارو برای زندگی ببینم....وبیشترازهرچیز مظلومیت پدرومادرم درقبال فرزندانشون برام نمایان شد...که چقققققدر ماهاکم ظرفیتیمو اونا عاشقانه صبور........حداقل مزیت یه جا نشینیم اگه همین بوذه باشه هم شبوروز خداروشکرمیکنم که چشمو باز کرد......حالا باقی مزیت ها بماند.... امیدوارم همه ی مادرایی که بین مون نیسن روزی شون هم نشینی با بی بی باشه.... خوب شد اون اندازه که اول گفتم مشکل برا پست گذاشتن داشتم، وگرنه مخ نمیموند براتون:! .................. ##شمرده تر بگو با من حروف ر ف ت ن ت ...تا من بگیرم از دلت همممممممه بهااااانه هارا...............



۰ نظر ۳۱ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۱۳
منتظر



زن ، شدیدن تو خودش فرو رفته و خود خوری میکنه تا حرفی نزنه که باعث رنجش بشه.

مرد ، شدیدن غمگینه و خودخوری میکنه که نمیتونه حال زن رو خوب کنه.

..

.

مرد : همه چی خوبه خانوم ؟

زن : اوهوم ( تو دلش : تو که جواب سوالتو میدونی .. )

مرد : نمی خوای راجع به چیزی حرف بزنیم ؟ پس چرا گرفته ای ؟

زن : نه نمیخوام .... (تو دلش : میخوام ولی بغض لعنتی نمیذاره ، اگه میتونستم گریه کنم و

این بغضو وا کنم  ، میخواستم .... )

مرد ، دست زن رو تو دستش میگیره ، خوب میدونه که با این کار بهش اعتماد و آرامش میده ،

دسشو میبوسه ، خوب میدونه که با این کار بهش احساس خوش بختی و اهمیت میده ،

اما زن سرشو بالا نمیاره که به محبت مرد لبخند بزنه ...مرد تو خودش میشکنه و سکوت میکنه...

زن صدای شکستنو میشنوه و بغضش سنگین تر میشه .. از خودش بدش میاد..اما دست خودش نیست ...

فشاری که داره تحمل میکنه زیاده ...میدونه اگه تو چشمای نافذ مردش نگاه کنه ...همه چی برملا میشه...

و مثل همیشه این نگاه تا ته قلبشو از عشق میوزونه....اما نمیخواد یدفه ای این اتفاق بیوفته..

میدونه که همه چیو به مردش میگه

اما نمیتونه یکباره این کارو بکنه.....خودش توانایی نداره....

زن آروم زیر لب : خسته ام....

مرد همه ی دردی که از شنیدن این حرف میکشه رو تو قلبش نگه میداره

و دستای زن رو محکم تر میگیره : می فهمم عزیزم...حق داری ... باهام حرف بزن

مثل همیشه.... یادت نرفته که ما دو تا دوستیم ..هوم ؟..

بازم غمش رو پنهان تر میکنه لبخند میزنه

با دستش صورت زنشو میاره بالا : نگاه کن به من ...

زن که نمیتونه هنوزم به اون چشم ها نگاه کنه چشمشو به سمت پایین نگه میداره : نمیتونم...

مرد : نگاه کن به من آرامش من...

زن بغض که راه نفسشو میگیره چشماشو میاره بالا....

همون چشم های همیشه مهربون و پر آرامش رو میبینه.....اشک لعنتی جلوی دیدش رو میگیره: جانم...

مرد آروم آرم دست میکشه به صورتش : حرف بزن باهام..

زن که دیگه نمیتونه جلوی ریختن اشکاشو بگیره با همه ی وجودش .. : تو بهترینی...

اما ازت ناراحتم...خیلی هم ناراحتم.....(چند دقیقه هق هق ....)

مرد اشکای همسرشو پاک میکنه و

غم بزرگتری که به قلبش فشار میاره رو با همه ی وجود تحمل میکنه.. : مگه چی کار کردم ..؟.....

خالی کن خودتو عزیز دل ...و زیر لب با خودش : دلیل این همه غم تو خود منم و نمیدونم......؟...

زن که راه نفسش یه ذره باز شده :

تو همه کار برا من برا آرامشم برا خوش بختیم برا خندیدنم برا شادی م برای ....همه کار کردی..

همه کار میکنی...من با تو خوش بخت ترینم ... تموم ادما انکارت کنن من با همه وجودم حاضرم فریادت بزنم..

با ارزش ترین هدیه ای هستی که خدا منت سرم گذاشته و به من بخشیدتت....

مرد سرشو میندازه پایین : خجالتم نده...اگر واقعن این طوره پس چطور همچه ادمی فرشته ی خودشو رنجونده ..؟..

زن که خجالت میکشه و نمیخواد غرور مردش جریحه دار بشه باز ساکت میشه و سرشو میندازه پایین.....

مرد..: معصومه جان ؟...چرا ساکت شدی ..؟

زن : ......

مرد : بگو بهم تا بدونم بانو..........بگو ...

زن سرشو پایین نگه میداره تا مبادا ببینه همسرش شرمنده باشه....دلش نمیخواد بگه  که اون خجالت بکشه..

...اما طاقت ش دیگه به آخر رسیده ...:

من بهت ایمان دارم...به خودت ..به عشقت بهم ....

اما دارم عذاب میبینم.......

تو همه ی گذشته ی منو میدونی و من همه ی گذشته ی تو رو ....

نمیخوام تصور کنم چقدر به خاطر گذشته ی من غصه خوردی ..چون مطمئنن خودمو نمیبخشم...

ولی ....ولی من گذشتمو تو گذشته گذاشتمو کنارت قرار گرفتم و باهات عهد بستم ...ریز ترین کار ها

و بزرگترین کار هارو کردم تا گذشته تو گذشته بمونه...از پاک کردن شماره تا حذف کردن هرچی مربوط

به گذشته بود ...هررررچی........

میدونم...خوب خوب خوووب میدونم که تو ام خواستی این کارو بکنی...و همه ی سعیتو کردی...

ولی ..من دارم عذاب میبینم و تو میدونی چرا....

من تو 4 سال زندگی قبلیم  ، حس همیشگی اینکه کسی که باهاش زندگی میکنم و دارم بهش ارامش میدم

ولی اون هنوزم فرد قبلی زندگی شو باوجود ابراز علاقه به من  ، دوست داشت  و...و...و......

همسر ؟ ...تو که دوست منی بگو......چرا من هر بار این موضوعو باید تو زندگیم تجربه کنم...؟...

چرا همش حس میکنم سایه ی اون زندگی مونو دنبال میکنه ؟..که میکنه ...

دل تو براش تنگ شده بود 2 بار .... اون باهات ارتباط برقرار میکنه درحالیکه زن کسی دیگه ست و میگه بهش متعهده

و تو بهش گفتی که کسی دیگه رو دوست داری و باهاش زندگی میکنی ...پس چرا دست بردار نیست ؟

چرا قبول نمیکنی که.......که....که اون ارتباط رو برای منفعت هایی که برا خودش ممکنه داشته باشه حفظ میکنه ؟

برای اینکه عذاب وجدانش کم بشه ، با وجود زن کسی دیگه بودن با تو ارتباط  برقرار میکنه ، و تو نمیفهمی که چقد

کوچیکت میکنه ...... حتی اگه قصدش این نباشه..اما این کارو میکنه ...

اون حق داشت زندگی کنه...با کسی که دوسش داره و خانوادشم دوسش دارن...این کاملن منطقیه...

اما حق نداشت اینجوری با تو رفتار کنه....حق نداشت ...

چرا نمیخوای قبول کنی که بهونه ای که برا جواب دادن بهش داری ، واقعن فقط یه بهونه س ؟!...

اگر من اینجوری بودم....تو میپذیرفتی از من ؟؟؟.........

تو قبول میکردی که من .....؟؟................................

زن نفس عمیق میکشه...: ..ببخشید...ازت معذرت میخوام.....ببخشید که موقع گفتن این حرفا دستام یخ میکنه..

ببخشید که معدت درد میگیره...ببخشید که اینارو میگم...میدونم تو میدونی....اما دلم از این میسوزه و

خون میشه که میدونی و نمیخوای باور کنی ..میدونی و نمیخوای عمل کنی....میخوای.ولی خودتو ضعیف میدونی...

من حق ندارم برای این همه درد تو برنجم ؟..حق ندارم برای آزردگی های تو غصه بخورم ؟...این حق منه....

اون حتی میدونه که تو به کی علاقه داری ... اما تو جرئت نداری بگی اره...

دلیلش میدونم این نیست که جرئت نداری ... بخاطر من این کارو میکنی...ولی اگه یه بار محکم وایسی

فکر نمیکنی همه چی حل میشه ؟ .... دل منم میسوزه.....دل من بیشتر از هرکسی برای این اتفاق

سوووووخت و خاکستر شد ......... اما الان ...دقیقن همین الان وقتی نسبت هارو نگاه کنیم میفهمیم

که همون کاری که منو تو میگیم به نفع خودشه حتی اگه هیییچوقت نفهمه....و تو اگر قرار باشه

جواب وجدان خودت رو بدی فکر نمیکنی این طوری پیش وجدانتو خدای خودت رو سفید تری ؟؟ حتی اگر اون

شما رو کسی بدونه که ............. !! هرچند حق همچه فکریو نداره...

اون مگه نمیگه من وقتی واقعیت رو نگاه کردم دیدم تصمیم منطقی اینه ،

پس چرا تو منطقی عمل نکنی ؟ چرا پای منطقش نایسته ؟؟

چرا باید همیشه کسی که از طرف اون خورد میشه تو باشی ؟؟؟ و بقیه چیزاش برا بقیه ؟؟؟....

ایناس که منو عذاب میده همسر....

زن که میدونه خییلییی زیاده روی کرده تو حرف زدن و حسابی به مردش فشار اورده ساکت میشه...

مرد کاملن ساکت میمونه................میدونه زنش واقعیتی رو میگ که خودشم میدونه......ولی دلش نمیخواد باور کنه...

دلش نمیخواد این همه رنجی که میکشه رو باور کنه ..... تو روز میذارتش کنار و بهش فکر نمیکنه ....

موقعی که خیلی با خودش خلوت میکنه همه ی اینا آزارش میده اما باز خودشو قانع میکنه و طبق معمول دلش به رحم میاد ....

رحمی که به ظاهر رحمه ...ولی به مرور باعث پیر شدن خودش نابود شدن همسرش

و البته کم شدن عذاب وجدان برای کسی که گذاشتشو رفت و سوءاستفاده از خودش میشه .... حتی اگر

قصد اون سوءاستفاده نباشه به ظاهر ....

سرش درد میکنه...دلش نمیخواست زنش همه ی اینارو بدونه که عذاب بکشه..

کاش زنش دوسش نداشت ...کاش میتونست برای همیشه از زندگیش بره که عذابش نده...

اما میدونه رفتن برابر با حکم مرگ همسرش و نابودی خودش...قول میده تو دلش به خودش که همه چیو درست کنه..

زن : من بهت اعتماد دارم و میدونم که پای قولی که به خودت میدی میمونی...

مرد لبخند سنگینی میزنه : مثل همیشه ذهنمو میخونی که بگی از همه نزدیکتری بهم ؟؟

دسشو میببره لای موهای زنش : آره ؟؟؟؟

زن میخواد حال و هوای مردشو عوض کنه زبون در میاره .. : اوهوم  ..

مرد موی زنو میکشه...جیغ خفه ی زن بلند میشه ...: همسسر....

مرد : حقته...میخواستی اینقد خوب نباشی .....

زن التماس میکنه ...: از این به بعد با چماق میام پیشت دیگه خوب نمیمونم  ...کندی همشو....

مرد رها میکنه مو هارو... دوباره دست زنشو میبوسه ......و با یه دنیا غم میخنده...تا لبخند زنشو ببینه.....

زن عمیق میخنده ...تا مبادا دوباره صدای شکستن مردشو تو خودش بشنوه.................................

...........

....

..

..

.

.

.








میدونم کسی حوصله نمیکنه بخونه ، اما باید مینوشتم ، قول داده بودم به  گوینده و شنونده ی اصلی این حرف دل  که

همشو بنویسم.....


ولی بخونین..... :!

...

.

.

.

من به جز آبی نگاهت ..آسمانی نمیشناسم...

تا تو سرگرم روزگاری ...از نفس بی تو می هراسم..........






۴ نظر ۰۵ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۳۵
منتظر



*شدیدن بارون داره میباره دلم برای این هوای ابری تنگ شده بود


*دستم به نوشتن نمیاد اصلن چندروزه هیچی نمینویسم

حتی تو اون دفتر که عاشقشم..


*چقد خوبه و آرامش بخشه تو اوج ناراحتی و دلگیری و دلتنگی قرآن باز میکنی

آیه ی 60 سوره غافر میاد....ادعونی استجب لکم.....

ینی دیگه چجوری خدا باید بهت بفهمونه .....


*دلم برای بوسیدن محمد علی لک زده...


*  پایی که جاماند رو میخونم

هرچند به اندازه دا  باهاش مانوس نیستم

اما خیلی دوسش دارم...شاید چون گوینده ی دا زن بوده بیشتر و راحت تر

میفهمیدم کتابو...


زیبایی های زیادی داره تو خاطرات اسیری...زیبایی هایی که فقط از قلب و روح نشات میگیره

و به قلب و روح میشینه...

یکی از همین قسمت های تحسین بر انگیز:

از  میان 5 مجروحی که از زندان شماره یک الرشید اورده اند وضعیت یکی شان وخیم است.

باترکش خمپاره روده هایش پاره شده ، سینه و سرش هم اسیب دیده .لهجه ی مازندرانی دارد...

ادم ساکت و متین و کم حرفی ست اما وقتی حرف میزند عراقی هارا تا استخوان میسوزاند .پاسدار است و

حاضر نیست تحت هیچ شرایطی پاسدار بودنش را بخاطر مصلحت کتمان کند...

ستوان اسرا را از ورود یکی از افسران ارشد که گویا از وزارت دفاع عراق می امد با خبر کرد...

ستوان خطاب به من و مجروحانی که پشت به دیوار نشسته بودیم گفت :

هرکه اظهار پشیمونی و ندامت کنه میره بیمارستان !

دروغ میگفت حتی اگر اظهار ندامت میکردیم هم نمیبردند بیمارستان.

قصد ستوان تحقیر اسرا دربرابر افسر ارشدشان بود....

نیم ساعت بعد، نظامی که دژبان ها و نگهبان ها منتظرش بودند ،وارد حیاط زندان شد....

از در ورودی زندان که وارد شد، اسرا را از نظر گذراند.گنار مجروحان که رسید ، مکث کرد و به ما خیره شد.

از مجروحان سوالات مختلفی پرسید .  ریش مجروح مازندرانی توجهش را جلب کرد .

رو به رویش ایستاد و گفت : "انت حارس الخمینی؟ "

مجروح مازندرانی جواب داد : " بله من پاسدار خمینی ام ! "

سرهنگ از او پرسید: "روحانی هستی" ؟ مچروح ایرانی گفت : "نه پاسدارم !"

افسر معاون زندان به سرهنگ گفت :"این مجروح میگوید هنوز هم خمینی را دوست دارم ، اسارت کمتر از شهادت نیست  ،

رسالت این  اسرا مثل رسالت حضرت زینب است و ... "

فرمانده ی عراقی که سعی داشت امام را مسبب همه ی گرفتاری ها و شکنجه های اسرا معرفی کند ، با طعنه

به مجروح مازندرانی گفت :" قراره شما تو عراق چه پیغامی را به ما برسانید ، حالا خمینی کجاست که بیاد کمکت کنه ،

با این وضعی که داری میخوای چی کار کنی ، این زخم های شکمت چه کار میکنی ،

اینجا خمینی میتونه کمکت کنه یا رئیس القائد صدام ؛حالا خمینی بیاد کمکت کنه؟"

مجروح ایرانی که رمق در بدن نداشت  ، لب های تشنه اش را به هم فشرد ، نم دهانش را قورت داد و در جواب سرهنگ

گفت :" من توی جبهه تو عقیدتی سپاه کار میکردم ، برای بچه ها درس نهج البلاغه میدادم . فقط میتونم

جواب شما رو با یه شعری از نهج البلاغه مولا و مقتدایم ، آقا امیر المومنین ، بدم. امام علی علیه السلام

میفرماید :  ( منتظر :  ترجمه ی شعر رو مینویسم فقط ) :

نامه 36 نهج البلاغه ، یعنی ، اگر از من بپرسی چگونه ای بر سختی روزگار ، میگویم بسیار شکیبا و توانا هستم ،

دشوار است بر من که غم و اندوهی در من دیده شود تا دشمنی شاد و یا دوستی اندوهگین شود ."

جوابش خستگی و درد را برای لحظاتی از تنم زدود....

نیازی به ترجمه ی این شعر نبود . سرهنگ  که خودش عرب بود ، مات و مبهوت از جواب مجروح مازندرانی فقط نگاهش میکرد.

از قیافه و حالاتش پیدا بود انتظار جواب به این زیبایی را نداشت.......سرهنگ با هیچ یک از اسرا بحث نکرد و از بازداشتگاه خارج شد.

مجروح مازندرانی در آن گرمای سوزان قرآن تلاوت میکرد . فردای آن روز نزدیک غروب

جوهره ی صدایش به ته رسید و شهید شد. او تزکیه شده و تکامل یافته ی مکتب امام علی علیه السلام و

پاسدار وفادار امام بود . در و دیوار زندان الرشید هیچ گاه دشمن شناسی و بصیرت اورا فراموش نخواهد کرد.

قرآن و نهج البلاغه در شریان ها و مویرگ هایش جریان داشت............/.

.......

...

.

.

.

.

.



بعد اونوقت یکی مثل من (! ..) هم میگه اللهم الرزقنا شهاده فی سبیلک................................

....

..

.

.





۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۴۲
منتظر


از آسمانم...ماتم ببارد...


هراس بی تو بودنم...ادامه دارد....


نمینویسم....تراانه بی تو....


چگونه پـــر کشد خیال واژه..بی تو.....


..

.

.

.




۱ نظر ۲۷ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۰۳
منتظر